این روز ها دوباره یه حس عجیب دارم
نمی دونم چه حالتی دارم، نمی تونم تعریفی براش پیدا کنم، گاهی زبان نمی تونه احساسات انسان ها رو بیان کنه و آدم هر چقدر می گرده بازم نمی تونه حتی یک کلمه برای تعریف احساساتش پیدا کنه
دوباره حس می کنم عشق درونم داره بهم امید میده و شروع کرده به کنترل جسمم، دوباره دارم می نویسم، دوباره سر حال شدم اما آرومم، فقط می خوام کار های نا تموم گذشته رو تموم کنم، نباید کاری نیمه کاره بمونه شاید اگر یه روزی تمومش کنیم می تونه بهمون کمک کنه که بهتر زندگی کنیم
شروع کردم به تکمیل رمانم، رمانی که 1 سال بود که داشت خاک می خورد، دارم باز نویسیش می کنم، خیلی براش زحمت کشیده بودم، حدود 250 صفحه نوشته بودم و ول کردنش کار درستی نبود، اما هدف ها گاهی باعث می شن که کار هایی رو انجام بدی و تا مدتی انگیزه عجیبی برات بوجود میارن و بعد از مدتی همون ها انگیزت رو ازت می گیرند...
امروز می خوام همه کارهایی رو که نکردم جبران کنم...
بازم شروعی دوباره...
دلم می خواست شعرام رو بزارم این جا اما به خاطر احتمال کپی شدن نمی زارمشون تا وقتی که به اونی که باید نشون داده بشه و بعد همشون رو می زارم این جااااااااااااااا
فردا سعی می کنم براتون اولین قسمت از حرف های سکوت رو بزارم
حرف هایی که حاصل تجربیات من هست و شاید به دردتون بخوره
امیدوارم همه به هر چی می خوان برسن...
نظرات شما عزیزان: